دلتان نمیخواهد پای آنها به آپارتمانتان باز شود و هر دقیقه به بهانههای گوناگون به آنجا بیایند، نصفهشب چراغقوه یا باتری بخواهند و روزها خانهتان را با قفسه مواد خوراکی سوپرمارکت اشتباه بگیرند.
حالا اما پیرزنی که طبقه پایین زندگی میکند مقابلتان ایستاده و می گوید تلفنش قطع شده. او خواهش میکند اجازه دهید با دخترش تماس بگیرد و بگوید که پیش از آمدن به خانه، برایش داروی آرامبخش بخرد.
او را تا هال راهنمایی میکنید و تلفن را نشانش میدهید. مکالمه بیشتر از یک ساعت طول میکشد. تازه میفهمید که چرا تلفن خانهاش قطع شده. 2هفته بعد پیرزن را در راهروی ساختمان میبینید. از شما تشکر میکند و میگوید که دخترش دیروز داروها را از کشور دیگری با خودش به ایران آورده و حالا سردردهایش خیلی بهتر شده است.